يک شبي معشوق طوس، آن بحر راز

شاعر : عطار

با مريدي گفت دايم در گدازيک شبي معشوق طوس، آن بحر راز
پس شوي از ضعف چون مويي مدامتا چو اندر عشق بگدازي تمام
جايگاهي سازدت در زلف يارچون شود شخص تو چون مويي نزار
بي شک او مويي شود در موي اوهرک چون مويي شود در کوي او
موي در موي اين چنين بين درنگرگر تو هستي راه بين و ديده ور
هفت دوزخ سر برآيد از بديتگر سر مويي نماند از خوديت